𝘗2
#انتظار
#ویکوک
Y:جونگکوک من باید باهات صحبت کنم
خب چیشده؟
Y:تو همون جونگکوکی هستی که همش تهیونگ
دربارش باهام صحبت میکنه؟
اممم فک کنم اره
Y:وایی دروغ نگو!
دروغ چیه آخه،خب کاری داشتی؟زود بگو
Y: اولا من خواهر ناتنیشم مستر کیم اخیرا با مادر من
ازدواج کرده و من معمولا به معلم خصوصیمون و تهیونگ تنهام و
برو اصل مطلب
Y:تهیونگ خیلی در موردت باهام حرف میزده
خب
Y:همین دیگه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
-جونگکوک شی دوست پسرش شو
ولی من نمیتونم
-چرا؟
نمیتونم باهاش تو رابطه باشم
-چرا؟!
میفهمی
-روز اعتراف نزدیکه باید بهش اعتراف کنی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
-یونا
Y:هوم؟
-تو به جونگکوک علاقه داری؟
Y:امممم نه
-جدی؟
Y:اره خیلی خودشو میگیره
یونا با لبخندی کنجکاوانه به من نگاه کرد و من نتوانستم احساس شرم را پنهان کنم
- تو که گفتی احساس خاصی نداریy: خب، شاید یکم… من فقط نمیخوام وارد یک رابطه دشوار بشم
- چرا دشوار؟ y: به نظرم باید احساساتم رو در نظر بگیری
- رابطهی تو و جونگکوک هم مهمه واسم! ممکنه برای هر دوی شما خوب باشه
«سکوتی بین ما رد و بدل شد»
Y:اوپا ... فکر میکنی اگه به جونگکوک بگم میخوام بیشتر باهاش باشم، چه ری اکشنی میده؟
تهیونگ لبخند زد و گفت:
- مطمئناً ترسناکه، اما اگه خودتو فقط به خاطر دیگران عقب نگهداری، ممکنه داغون بشی
- اوکی. روز اعتراف نزدیکه... و باید واقعاً تصمیم بگیری یونا
کنجکاوانه به من نزدیکتر شد و گفت:
Y: میخوای باهاش حرف بزنی؟
عمیق نفس کشیدم و گفتم:
- شاید همین حالا باشه.چشمان یونا مانند دو دایرهٔ بزرگ شدن.اون هم به شدت تحت تأثیر واقعیت قرار گرفته بود
Y:جدی میگی؟!
- روز اعتراف نزدیکه موفق باشی. من اینجا هستم انتخاب کردی!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
y:با گامهای محکم به سمت محل نشستن جونگکوک
پیش رفتم. ترس و هیجان مانند برق در رگهایم میخورد.جونگکوک به من نگاه کرد و یک لبخند ملایم روی لبهایش بود
میخواهی در مورد چیزی صحبت کنیم؟
Y:اره...درواقع من باید...یچی بهت بگم
منم همینطور
-ادامه دارد
لایک نمیکنی کوچولوی ددی؟
#ویکوک
Y:جونگکوک من باید باهات صحبت کنم
خب چیشده؟
Y:تو همون جونگکوکی هستی که همش تهیونگ
دربارش باهام صحبت میکنه؟
اممم فک کنم اره
Y:وایی دروغ نگو!
دروغ چیه آخه،خب کاری داشتی؟زود بگو
Y: اولا من خواهر ناتنیشم مستر کیم اخیرا با مادر من
ازدواج کرده و من معمولا به معلم خصوصیمون و تهیونگ تنهام و
برو اصل مطلب
Y:تهیونگ خیلی در موردت باهام حرف میزده
خب
Y:همین دیگه
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
-جونگکوک شی دوست پسرش شو
ولی من نمیتونم
-چرا؟
نمیتونم باهاش تو رابطه باشم
-چرا؟!
میفهمی
-روز اعتراف نزدیکه باید بهش اعتراف کنی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
-یونا
Y:هوم؟
-تو به جونگکوک علاقه داری؟
Y:امممم نه
-جدی؟
Y:اره خیلی خودشو میگیره
یونا با لبخندی کنجکاوانه به من نگاه کرد و من نتوانستم احساس شرم را پنهان کنم
- تو که گفتی احساس خاصی نداریy: خب، شاید یکم… من فقط نمیخوام وارد یک رابطه دشوار بشم
- چرا دشوار؟ y: به نظرم باید احساساتم رو در نظر بگیری
- رابطهی تو و جونگکوک هم مهمه واسم! ممکنه برای هر دوی شما خوب باشه
«سکوتی بین ما رد و بدل شد»
Y:اوپا ... فکر میکنی اگه به جونگکوک بگم میخوام بیشتر باهاش باشم، چه ری اکشنی میده؟
تهیونگ لبخند زد و گفت:
- مطمئناً ترسناکه، اما اگه خودتو فقط به خاطر دیگران عقب نگهداری، ممکنه داغون بشی
- اوکی. روز اعتراف نزدیکه... و باید واقعاً تصمیم بگیری یونا
کنجکاوانه به من نزدیکتر شد و گفت:
Y: میخوای باهاش حرف بزنی؟
عمیق نفس کشیدم و گفتم:
- شاید همین حالا باشه.چشمان یونا مانند دو دایرهٔ بزرگ شدن.اون هم به شدت تحت تأثیر واقعیت قرار گرفته بود
Y:جدی میگی؟!
- روز اعتراف نزدیکه موفق باشی. من اینجا هستم انتخاب کردی!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
y:با گامهای محکم به سمت محل نشستن جونگکوک
پیش رفتم. ترس و هیجان مانند برق در رگهایم میخورد.جونگکوک به من نگاه کرد و یک لبخند ملایم روی لبهایش بود
میخواهی در مورد چیزی صحبت کنیم؟
Y:اره...درواقع من باید...یچی بهت بگم
منم همینطور
-ادامه دارد
لایک نمیکنی کوچولوی ددی؟
- ۲.۱k
- ۰۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط